نتایج جستجو برای عبارت :

خونواده ی ایده آل

خونواده ی ایده آل من در آینده اونیه که توش همه با هم دووستیم. 
بچه هام با هم دوستن و با هم حرف میزنن و دعوا میکنن. همدیگرو بغل میکنن. حتا اگه بدونن زمین تا اسمون با هم فرق دارن. 
تو خونواده ی ایده ال من همسرم تحت هر شرایطی کنارمه تحت هر شرایطی کنارشم و اگه جایی برای هم فداکاری کردیم با رضایت همدیگه این کارو میکنیم. تو خونواده ایده آل من عشق هست و اولویت... 
آدما می تونن بین استقلال و وابستگیاشون مدیریت کنن. 
و من هنوز ندیدم همچین آدمایی رو ...
احساس وقتی در رابط با خونواده معنی شه معنی کاملتری به خودش میگیره.
اینکه پدر یا مادر چقدر با تو یا با همدیگه مشکل دارن دارن هیچ چیزی رو عوض نمیکنه نسبت به زمانیکه بچه بودی و عاشقانه میپرستیدنت.
عاشق باش. عاشق خونواده ای که شاید دیر قدرشونو بفهمی.
با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم
این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده هامون به خونه همدیگه سر زدیم...و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم...الف خیلی باهوشه...هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم ...بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونواده ها هست...طلاق عاطفی تو خونواده ها قدیمی زیاد هست...بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام...
این روزا پر از استرسم
فکرشو بکن! سال دیگه این موقع، همه خانواده دور هم باشن...
 
صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه...
 
مجردا به عشقشون رسیده باشن...
 
متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن...
 
اون لبخندایی که از خونواده ها، ماه ها، شاید سال ها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه
 
بعد همین جور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم
 
فکر کنیم و با خودمون بگیم:دیدی همه چی درست شد؟ دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟
 
امیدوارم همه در سال جدید پیش رو به آ
دلایل مهریه سنگین؟تضمین ،یا آداب و رسومیا به قول یه سری واسه ارزش گذاری روی خودشون و کسب احترام...!نمی دونم...؟ چیز دیگه ای از قلم افتاده..‌؟مهریه سنگین تو خونواده های پولدار  منتهی میشه به فضایل مالی خانواده ها؛ خانواده ها باید هم کفو باشن اما به قول خودشون دختر و پسر باید تو فخر فروشی هم شان باشند و تبدیل بشن به ویترین مغازه؛ جهیزیه زیاد انتظار مهریه رو هم بالا می بره...حالا این یه توافقه بین اون دسته آدمای فخر فروش  اما... فکرشو بکنین... یه عده
چقدر بعضی آدم ها بدبخت هستن اما به نظر من..
چه دلیلی داره که هیچوقت خونه من نمیاد؟نه واسه عیدی،نه وقتی میریم مسافرت،
بعد ازونور خونه بقیه شون زود پا میشه می‌ره..تا الان فکر میکردم با همه اینجوریه الان فهمیدم نه بابا! فقط با من اینجوریه!
درهرصورت ارزش وجودی خودشو بهم نشون میده که همینقدر به اون و خونواده اش احترام بذارم.
ازون ورم خانوم س فک کنم خوشش نمیاد بریم خونه اش.هرسری با یه بهونه ای،
شوهرش میپیچونه.اونم بهونه دروغ.اینسری که دروغش قشنگ لو
ما از اون خونواده‌هاش نیستیم که شب عید نوروز در حالی که ساعت یک و نیم شب سال تحویل میشه، عروسی بگیریم، اما تو فامیلمون هستن کسانی که دقیقا از همون خونواده‌هاشن!
در نتیجه ما الان داریم میریم عروسی و خدا می‌دونه کی برگردیم :)))
اینم اولین هفت‌سینی که بنده چیدم :)

+ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنه
این روزا دارن به سگی ترین حالت ممکن میگذرن
اون ازخوابای آشفته ام و دلتنگیای عجیبم برا خونواده
اون از ریدن به حال عزیزام
فقط خدا میدونه که چقدر حالم بده
من تخصصم توی خراب کردن حال بقیه هست، وقتی ناراحت یا فکری میشم به شرایط و حال طرف مقابلم فکر نمیکنم ، فقط حال گوهمو بیان میکنم تا حدی که حال طرف مقابلمم بد بشه

عذاب وجدان دارم ،حالم از خودم بهم میخوره ،شبیه افسرده ها شدم
نگران حال مهربونم ،باز بعد از گذشت مدتها از دیدن پاهای ورم کرده اش دوباره
داداشم کلاس سوم دبستانه ساعت ۷ صبح بیدارش کردم
با جدیت تمام سر همه خونواده داد می‌زنه:
ای بابا ولم کنید... ۳ ساله درس می‌خونم به کجا رسیدم؟
...................................................................................
....دیروز شوهر عمم
جورى تو جمع فامیل میگفت:
 
من وقتى خوابم اصلا هیچى حالیم نیست که
 
 
 
 
 
 
انگار وقتى بیداره خیلى حالیشه ..............................................................................
بسم الله مهربون :)
این روزا یه ذره فشار ها و تنش های روحیم زیاد شده، یه مشکلی پیش اومده که همه ی خونواده رو تحت تاثیر قرار داده، از اون طرف هم کورس ریه تموم شده و درگیر امتحان های سنگینشم. شنبه تا سه شنبه هم که فرجه هست رو باید برم تهران، واقعا نمیدونم میرسم درس هام رو بخونم یا نه. تک تک اینا برای من نگرانی و استرسن، داداشمم که نیست تمام فشار خونواده افتاده روی دوش من‌ و کی میدونه واقعا چی داره به من میگذره؟ حتی الف هم نمیدونه. البته خودم از حال و
سلام. 
این روزهای من روی دور تنده . نزدیک به دو ماهه عضو جدیدی به خونواده مون اضافه شده. یه هاپوی شیرین و دوست داشتنی. رُکسی دوست داشتنی :-)))
فعلا دوره ی واکسنشه و بخاطر ممنوعیت بیرون بردن رُکسی ما هم خونه نشین شدیم. 
این پست جهت اعلام حضور رکسی بوده و لاغیر ....
دلم میخواد تهران خونمو عوض کنم
از صمیم قلبم دلم میخواد عوضش کنم ،اما اجاره ها داره بالا میره و دلم نمیهواد به خونواده فشار بیارم ، و حتی اگه بهشون فشارم نیاد دلم نمیخواد دیگه بیشتر از اینا خودمو خرد کنم و منت بکشم 
تنها چیزی که میخوام اینه که این سه سال باقی مونده زودتر بگذره و امتحان ارشد بدم 
ب جز ی خاطره ی خوب واسه یکشنبه قبل انتخابات۹۶کلا اردیبهشتی نبوده ک بگذره و زخمیم نکرده باشهالمپیاددانش آموزیم۱۱و۱۲اردیبهشت بودالمپیاددانشجوییم۱۲و۱۳اردیبهشت هست(اینو دیگه خدا رحم کنه)بدی این دفعه اینه ک خونواده خبرندارن و قاعدتا درکی هم از اوضام وجود نداره و من هم همش خودخوری احتمالا جمعه،بعد امتحان کارم ب سرم بکشه ببینید کی گفتمحالا شما هی بگید اردیبعشق و این صوبتا
با گرفتگی بدن و آشفتگی وحشتناکی از خواب بلند شدم. از خوابیدن تو خونه ی هر کسی حتی خواهر خودم متنفرم، باورم نمیشه انقدر خوابیدن تو بقیه خونه ها سخت باشه. یکی دیگه از موردایی که دوست ندارم، رسم نخوردن یه صبحانه حسابیه. نمی دونم چرا خواهری تو این مورد اصلن به بقیه خونواده نمی خوره، در واقع صبحانه حسابی می تونه روز آدمو بسازه. وقتی صبحانه درست نمی خورن طبیعیه کل روز یه گرسنگی ملوی همیشگی داشته باشن.
بعد از صبحانه ای که به خاطر من راه انداخته بودند
این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام ....
نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه ....یه دستم مداده یه دستم پاک کن ....
الان وقت پاک کن  دست گرفتنه....
عنوان مطلب : اگه یه آجر داشتین چیکار میکردین؟!
سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد... اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟
گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفا
تصور کن یه شب نسبتا آروم تابستونی لب پنجره نشستی و تازه شروع کردی قسمت دوم «جنگ و صلح» تولستوی رو زیر نور چراغ مطالعه کوچیکت بخونی. نسیم نسبتا خنکی که گرمای روز و شلوغی هاش رو از یادت می‌بره.غرق در نوشته های تولستوی شدی که یهو صدای فریاد یه پسر بچه ده دوازده ساله تمرکزت رو به هم می‌زنه و نگاهت می‌چرخه سمت کوچه. ظاهرا خونه‌ی همسایه‌ی قدیممون، خونه‌ی خونواده‌ی ابراهیمیه. انگار مستأجرهای جدید آقای لرد که توی اتاق کوچیک گوشه حیاط زندگی می‌ک
سال 99 سال جهش تولید مبارک ♥
فکرشو بکن! سال دیگه این موقع، همه خانواده دور هم باشن...
صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه...
مجردا به عشقشون رسیده باشن...
متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن...
اون لبخندایی که از خونواده ها، ماه ها، شاید سال ها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه
بعد همین جور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم
فکر کنیم و با خودمون بگیم:دیدی همه چی درست شد؟ دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟
امیدوارم همه در سال
سال ۹۸ تم ثابت تموم عید دیدنی‌های خونواده‌ی بابام اینجوری بود که پنج دقیقه بعد از سلام احوال پرسی و عید مبارک و این حرف‌ها ، یکی میگه این سیل چی میگه اخه ، و همین جمله فتح بابی میکنه برای تحلیل مسائل سیاسی مملکت، زمین‌خواری و قیمت پیاز ، یهو به خودمون میایم میبینیم از قیمت پیاز، یه مروری رو کل تاریخ معاصر ایران هم داشتیم.
الان که می بینم سعید با چه نگرانی کنارم هست و ازمن مراقب میکنه؛ سعید پرمشغله ی گرفتار، فکر میکنم خدا اگر بخواد وعده ی فریبنده بده رود عسل و حوری فریب اغواکننده ای نیست. بهشت جایی هست که شما رو دوست دارن و به شما بها میدن. جایی که شما در اولویت هستید و آدمها آغوششون و حضورشون امن ترین پناهگاه جهان هست. بهشت خونواده ست. 
آخ این مدل ادمایی که فقط بلند غر بزنن و شکوه و گلایه کنن کلافه ام میکنن 
هر طور هم که مثبت باهاشون حرف بزنی یه نکته منفی پیدا میکنن و جوابتو به منفی ترین شکل ممکن میدن
دو تا دوست دارم :
اولی فاطمه در یک خانه قدیمی ۵۰ متری با دو دختر ۸ و ۵ .فاطمه همدانی هست و خودش از خونواده خیلی پولداریه(نصف فامیلشون چندین دهه هست اروپا و آمریکان)آقا این بشر یک آدم مثبت باحالی هست که نگو...من و فاطمه که بهم می رسیم حرف از اخرین کتابی که خوندیم و فلان مسئله سیاسی و ا
توی این همه سال درس بزرگی گرفتم از این همه آدمی که باهاشون ارتباط برقرار کردم و اون درس این بود که هر آدم یه اندازه از احترام رو میفهمه.واقعا بعضی ها معلوم نیست توی زندگی چی یاد گرفتند. توی چه خونواده ای زندگی کردند.یه مثال: شاید یکی دو سه هزار میلیارد رو نفهمه. ولی خوب یه میلیارد رو میفهمه. پس قد همون اندازش باید براش ارزش گذاشت. همین!
سلام 
الان که دارم می نویسم اشک هام داره می ریزه ... 
تقصیر خودمه ... رفتم یکم از پیاهای قبلمون‌ مونده بود رو میخوندم دلم گرفت ... 
نمیدونم چطورمه ..‌ واقعا نه میدونم چطورمه نه میدونم چی میخوام از زندگی ... 
فقط میدونم حالم خیلی تعریفی نداره ...
این روزا روزهای خوبیه برای خونواده ما ... مخصوصا برا فاطمه ... خیلی خیلی شوهر خوبی داره اونقدر براش خوشحالم که حد نداره ..‌ فاطمه دختر پاک و خوبیه ... حقش بود این زندگی خوب ... حرف زدناش و پیام بازیاش یاد خاطره رو
همه مون تو زندگی روزهای سختی داشتیم،
یه نگاه به دور و برم می کنم. شلوغه همش سر و صدا به هم ریختگی بی نظمی بحث
کلافه میشم، برای بهتر کردن اوضاع هزاران باز تلاش می کنم و باز هم نتیجه همونیه که بوده.
گاهی ادم خسته میشه
دلسرد میشه
خیلی بده ای حال این حس
هی فاصله ش با دوستاش خونواده ش بیشتر میشه
تا حایی که دلس می خواد به قول سوگند یه بلیط یه طرفه بگیره و بره...!
امیدوارم امسال خدا به همتون سلامتی و تندرستی عیدی بده ....
امیدوارم امسال در کنار خونواده اتون شاد باشین....
امیدوارم امسال اونقدر اتفاق خوب بیفته که اتفاقات  بد پارسال در خاطرتون کمرنگ تر بشه......
سال نو مباااااااارک 
سال ۹۸گذشت ....کاش بشه بهش فکر نکنیم....
امیدوارم سال خوبی داشته باشین:)
مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شورمریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبهخانم روبرویی چشم هایش را د
سلام
واقعیتش مشکل من تو ازدواج و انتخابه، خواستگاری دارم که یکی از دوستان معرفی کرده. قرار شد خودمون با هم آشنا بشیم و اگه مشکلی نبود کم کم خونواده ها رو در جریان بذاریم. 
در مورد شرایط شون بخوام بگم وضعیت مالی کاملا معمولی، کارهای عمرانی میکنن و چون کار خوابیده امسال رسما بیکار بودن، به لحاظ مالی قول نمیدن، خونه ندارن، یه ماشین فقط. ظاهرشون هم عادی و معمولیه. تعداد اعضای خونواده کاملا متناسب با خودمونه.
من چند جلسه باهاش صحبت کردم، مذهبی نی
سلام
دوستان بنده دختری هستم که قراره برام خواستگار بیاد؛
ما خیلی کم جمعیتیم، برای همین اومدم اینجا تا نظرات شما رو هم بدونم و برادری هم ندارم که از دید مردونه خودش منو راهنمایی کنه.
چیزی که ذهنم رو درگیر کرده چند تا سوال زیره که هم پسرها هم خانوم های باتجربه لطفا جوابم رو بدین:
1- موقع ورود خواستگار و خونواده شون بهتره من هم همراه خونواده م به استقبال برم یا بعدا بیام واسه خوش آمد گویی؟ 
خونه ما یه جوریه که اگه بخوام از اتاق بیرون بیام درست رو
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
اونجایی که میرم یه مدرسه غیر دولتیه توی اکباتان
بچه‌هاش رو خوشم نمیاد ازشون
آدمایی که تکیه 100 درصد زدن روی خونواده هاشون و حتی بناشون اینه بعد از کنکور هم همین رویه رو داشته باشن...
نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم
وقتی 2 ساعت حرف میزنم باهاشون و تهش میگه خب میریم فلان کشور دیگه چرا الکی درس بخونم...
دارم اذیت میشم تو اون جو...
+
پ.ن: اولین امتحان دانشگاه رو دادم : )
عاولی بود D:
با صدای هلکوپتر بیدار شدم که یکم بعد تو اخبار متوجه شدم به سمت پلدختر می رفته. خب... از این کمک ها خیلی خوشحالم و از شنیدن خبر سلامتی دوستم بیشتر. نزدیک ظهر هم که از خونه زدیم بیرون، راستش اصلن دلم نمی خواست برم، همون آدمای تکراری همون مکان همیشگی و همون کارهای هر سال سیزده بدر... اما امسال سعی کردم یکم تنوع بدم و کلی کرم ریختم و بازی کردیم و خندیدیم. اول که قرار بود بریم پیش خونواده عمم، خونواده ای شلوغ و پر جمعیت که سالهای پیش قبل از خود ما توی ب
پیامک یکی از شنوندگان رادیو به سوال مجری که ده سال دیگه کجایید و چیکار میکنید؟
ده سال دیگه با خونواده و نشستیم و میگم یادش بخیر ده سال پیش خدابیامرز خانم صداقتی برنامه اجرا میکرد ما گوش میدادیم :)
مجری برنامه (خانم صداقتی) : 
عمو چنگیز:
پیام دهنده:
و باز مجری:
_______________
پست نیمه شبیه دیروز کو ؟:| 
من گذاشتمش :/
حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خی
این کرونای لعنتی مارو از درس و کار و زندگی انداخته -_-
درکنار همه مشکلات کرونایی یه خونواده حساس رو هم بزارید
بعله؛ شما شاهد بدترین قرنطینه دنیا هستید
الان هم قرار بود توی یه دفتر پیشخوان برم برای کار، هم قرار بود یه باغی رو برنامه ریزی کنیم برای کلاس‌های درسی و کنکوری و المپیادی و هم ...
به طور کلی که هیچ کدومو نرفتم هیچی
جذابیت اینجاس که راه‌پله‌های خونمونم ندیدم
بعله این است داستان محمد قصه‌ی ما...
من حیث المجموع باید بگم که:
فاک -_-
نمیدونم ...
واقعا شاید ابجی داره درست میگه و دچار بحران ۲۲ سالگی شدم...
دغدغه شغل ودرس و خونواده و غیره...باعث شده خودمو فراموش کنم...
امروز از مامان میپرسم من کیم؟
میگه دیوونه شدی؟اول صبح؟
میگم ...نه...بگو کیم؟ویژگی هام چیاس؟
میگه...اما میفهمم نیستم...ینی شایدم باشم...ولی وقتی مثلا میگه دلسوز  یاد این میوفتم که گربه جلو چشمام رفت زیر ماشین و من حتی پلکم نزدم...
وقتی میگه استرسی ...یاد تمام روزایی میوفتم که امتحان داشتم و هرکاری میکردم جز درس خوندن...وق
یاد اون خاطره ام افتادم تو بچگی که توی یه کتاب مصور از مدرسه، یه خونه چوبی بود و من خیلی ازش خوشم اومد. یه چیز مثل ایوون بزرگ داشت و من پیش خودم تصور میکردم که اینجا زندگی میکنم با خانواده ام و دوستام هم با خونواده هاشون اینجا هستن. واقعا خیلی خیلی خوشم اومده بود از این فکر ! یهو در حین خوندن کتاب سالار مگس ها که میگن این جنگل مال ماست، یاد این خاطره افتادم. :)
بسم الله
این چه فرهنگ مسخره ای هست که سرتونو میکنین تو زندگی مردم؟ حقوق من به شما چه ربطی داره؟ چرا بچه میارم یا نمیارم به شما چه ربطی داره؟ اسم بچه م رو چی میخوام بذارم به شما چه ربطی داره؟ اونم با سماجت زیاد و از رو نرفتن...
به هر بهانه ای دنبال سر درآوردن از زندگی همدیگه ایم درحالیکه قرار نیس هیچ دردی از اون خونواده دوا کنیم و فقط قراره نمک رو زخم باشیم و دخالت کنیم بدون اینکه خودمونو بذاریم جای طرف
دست برداریم از این فرهنگهای مسخره
الان فک کنم یه ماه شده ک ما کاملا قرنطینه ایم، و مهم ترین دلیل سرسختی بیش اندازه من بابامه،چون هم مشکل قلبی داره هم تنفسی هم سیستم ایمنی ضعیفی داره و این نگرانیمو چن برابر میکنه ،و ب همین خاطر همه مراقبن این در حالیه ک اسیب پذیر ترین عضو خونواده که همه کلی نگرانشن باید بره همش سرکار، من دیگ از غصه و نگرانی نمیدونم باید چیکار کنم و هر لحظه تو استرسم اشکم سرازیر میشه ،،،کاش اداراتم کامل تعطیل میشد و ما ازین وضعیت در میومدیم  ...
 خدایا خودت همه ر
بالاخره که باید راه دلجویی کردن از تو رو پیدا کنم.هر چقدر هم که دلخوریت از من عمیق باشه و هرچقدر ادای بی خیالی رو دربیارم تو بخشی از منی. به من برگرد...سخت گیر نباش و راه رو برای آشتی باز بگذار. من رو برای خودت مرور کن؛ منی که برای سی سالگیت از غصه ی پیرشدنت ساعتها گریه کردم و برات نامه نوشتم... اصلا مهم نیست حق با کی هست. ببین قهر روش خوبی برای ادمی که خونواده ش تکه های جانش هستن نیست. من هنوز فاطمه ام؛ هنوز و همیشه اما عمر همیشگی نیست. چرا به دلتنگی
  هنوز ۲۴ ساعت از حصور در خونه ی اون نیازمند نگدشته بود که با یک تماس تلفنی خیری پیدا که:
    تمام هزینه های لوازم التحریر رو داد،
  آموزش و پرورش با مدارس هماهنگ کرد هزینه مدارس گرفته نشه، 
  بهزیستی هزینه تخلیه چاه را پذیرفت،
  سبد کالای ماه های آینده را متقبل شد، 
  بدهی خونواده به بقالی را تماما قبول کرد.....   به همین سادگی !.
  هنوز ۲۴ ساعت از حصور در خونه ی اون نیازمند نگدشته بود که با یک تماس تلفنی خیری پیدا که:
    تمام هزینه های لوازم التحریر رو داد،
  آموزش و پرورش با مدارس هماهنگ کرد هزینه مدارس گرفته نشه، 
  بهزیستی هزینه تخلیه چاه را پذیرفت،
  سبد کالای ماه های آینده را متقبل شد، 
  بدهی خونواده به بقالی را تماما قبول کرد.....   به همین سادگی !.
رفتیم یه فیلمی دیدیم
 
به اسم last Christmas
 
اول این رو بگم
که اخرای فیلم شروع کردیم به گریه کردن!
 
فیملش خیلییییییییییی قوی نبود، ولی یه حرفی داشت برای به زبون اوردن،
 
درباره یه دختر هست
که تحت عمل جراحی قرار میگیره،
تومور داشته توی قلبش
و قلبش رو برمیدارن و یه قلب جدید سر جاش میذارن،
 
دختره مهاجره، یوگوسلاوی سابق،
 
در طول فیلم با یه پسری ارتباط برقرار میکنه (فقط احساسی)
 
انگار که پسر ر نمیدیده خیلی.
 
وقتی میره خونه ش
 
میفهمه که پسره در واقع
همسرت رو سه جا میتونی بشناسی:
۱. ﺗﻮی ﺟﻤﻌ ﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎلفش ﺑﺎﺷﻪ۲. ﺗﻮی ﺟﺎ ﻪ خونواده اش باشند۳. توی جمعی که بهترین دوستاش هستند
ﺍﻪ ﺗﻮی ﺍﻦ 3 ﺟﺎ تنها نموندیبهترین دوستت هست!
اما یه حالت چهارم ھم تبصره میزنیم:توی شادی هاش یه قدم برو عقب و چیزی نگو...اگه خودش جاتو خالی دید و صدات کرد مطمئن باش بهترین همراه هست برات...
کسی میگفت:وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر رو
می‌پرسم:
- اگه بقیه بگن چرا نرفتی رشته‌ی پزشکی تا هم پول در بیاری و هم به فقرا کمک کنی، اونوقت چی؟!
رک و پوست کنده می‌گوید:
- خدا مهمه یا بقیه؟! مسئله اینه [یک شکلک قلب].
در برابر حرفش جوابی ندارم. مرا زمین می‌کوبد و دهانم را می بندد؛ هرچند که ته دلم یک «امّا آخه» ی اعتراضی باقی بماند.
- من تنها پسر خانواده م. اونا در آینده بهم حتماً نیاز دارند. دانشگاه امام صادق(ع) خوبه، هم آرمان‌هاش خوبه، هم کتابهای درسی‌اش خوبه، هم فضای معنوی‌اش خوبه، هم امکا
احتمالا شده تا بحال شنیده باشین که "ما تجربمون بیشتره" یا اینکه " ما بهتر میدونیم" و یا "ما صلاح تورو میخوایم"! و با این بازی کلمات جوون تر ها رو مجبور به کاری میکنن که بر خلاف میلشونه!!
چه استعدادهایی که تو این گرداب غرق نشده و چه سالهایی که برای لذت نبردن از زندگی اجباری تلف نشده!!
چی میشه که جبر خونواده ها انقدر زیاد میشه که آدما رو از عشق کردن با چیزی یا کسی که دوس دارن منع میکنن؟!
تا دنیا دنیاس یه جای خالی تو قلب آدما باقی میمونه که جاش با هزارا
چجوری کباب نشم واسه نوزادِ پره مچوری (نوزادی که قبل سی و هش هفته به دنیا اومده) که مادرش تمام طول بارداری کدئین و آلپرازولام خورده، و حالا هم بعد از دنیا اومدنش یک عالمه مشکل داره اما حتی برای معاینات روتینش هم باید از خونواده ش خواهش کنی و هی بسپری و هی پیگیری کنی که بیارنش. چرا این طفل معصوما رو دنیا میارید؟ به دنیایی که تن سالمش هم باید جون بکنه که زنده بمونه؟
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
دارم ب این فکر میکنم ک برعکس اینکه توی خونه تا یکی میگه بالا چشت ابروعه سرریییع جواب حاضر و آماده دارم و بهش میدم

ولی بیرون توی اجتماع اینجور نیستم
طرف صدتا تیکه و فحشم بهم بنداره هیچی نمیگم چون فکر میکنم آره اینجور باشخصیت ترم
یا مثلا وقتی با هم خونه ام دعوام شد با اینکه حق با من بود و میتونستم با هر حرفی آتیشش بزنم و خودشو خونواده ی پست و بی شخصیتشو بیارم جلوش ، ولی هیچی نگفتم 
با اینکه دعوامون شد اون فقط زر شد و جوابی بهش ندادم 
با اینکه حتی
دانلود سریال ترکی حکایت ما با دوبله فارسی
دانلود سریال حکایت ما  ( داستان ما )با لینک مستقیم
تا قسمت ۲۹ با دوبله فارسی اضافه شد

نام سریال : حکایت ما /  داستان ما ژانر : درام زبان : ترکی ( دوبله فارسی ) کشور : ترکیه کیفیت فیلم : ۴۸۰p-720p فرمت فیلم : MKV سال : ۲۰۱۷ حجم : ۵۰۰ MB تعداد قسمت ها : نامعلوم کارگردان : SERDAR GÖZELEKLİ نویسنده : HATİCE MERYEM – BANU KİREMİTÇİ BOZKURT بازیگران: Hazal Kaya , Burak Deniz , Reha Özcan , Yağızcan Konyalı خلاصه داستان
: ” داستان ما ” قصه ی زندگی یه دختر به اسم ف
احتمالا شده تا بحال شنیده باشین که "ما تجربمون بیشتره" یا اینکه " ما بهتر میدونیم" و یا "ما صلاح تورو میخوایم"! و با این بازی کلمات جوون تر ها رو مجبور به کاری میکنن که بر خلاف میلشونه!!
چه استعدادهایی که تو این گرداب غرق نشده و چه سالهایی که برای لذت نبردن از زندگی اجباری تلف نشده!!
چی میشه که جبر خونواده ها انقدر زیاد میشه که آدما رو از عشق کردن با چیزی یا کسی که دوس دارن منع میکنن؟!
تا دنیا دنیاس یه جای خالی تو قلب آدما باقی میمونه که جاش با هزارا
یه همکار داریم شیفتای ۲۴ ساعته وایمیسته (نه همیشه البته)، بعد فرداشم تازه پا می‌شه می‌ره سر کار دومش (کارای ساختمونی انجام می‌ده). بعد چند روز پیش گوشیش رو اتفاقی دیدم، از این گوشیای قدیمی دکمه‌ای بود که تازه نوشته‌های روی دکمه‌هاشم کلا محو شده بودن:)واقعا شدت تلاش و پرکاری این آدم و قناعتش برام جالبه. تجسم اون حدیثه که کار کردن مرد برای کسب رزق و‌ روزی خونواده رو مصداق جهاد می‌دونه. واقعا آدم می‌بینتشون یاد جهادگرا می‌افته^_^
+ ایشون با
دیروز که رفتیم مشاوره حرفای جالبی بهمون زد...توی حرفاش میتونستم اینجوری برداشت کنم که من اون ادمی نیستم که بتونم زن زندگی کسی باشم یا همسر کسی باشم...گفت زندگی مزخرف بچگیمون و مشکلات روانی و تربیتی و اجتماعی اون خونواده ای که توش بزرگ شدم باعث شده که من دربرابر همه اون چیزایی که توی گذشته تجربه کردم یه گارد بزرگ و سخت بگیرم...اولیش اینکه تمام مردهارو عامل تمام مشکلات دنیا و زندگی خودم بدونم و اصلا نخوام که از این دیوار دفاعی کوتاه بیام...واین و
واقعا حقیقت خیلی وقت ها جلوی چشممونه و متوجهش نمی‌شیم..
من علی رغم اینکه همیشه می‌گفتم قبول شدن تو سمپاد خیلی اتفاق مهم و بزرگی بوده و باعث شده نرم مدرسه ای که می‌دونم اگه می‌رفتم الان آدمی شده بودم که نمی‌خوام به هیچ وجه، گاهی هم به اثرات بدی که روی آدم می‌ذاره فکر میکنم..همه ی برچسب هایی که به آدم میزنن (از جمله نابغه! :)) ) و تاثیری که بر یه بچه میذاره این همه فشار و..
ولی امروز که داشتم فکر می‌کردم به اون موقع ها و ریشه یابی مشکلاتی که الان د
بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده
جمله بالا رو باور کنید...بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم...پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه...توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه...بابام و واسطه این وسط م
تو شرایط فعلی که ازدواج خیلی کم شده، گفتم یه پست بذارم ترغیب بشید برای ازدواج
مشکل اصلی جوونا تو مسئله ازدواج مسائل اقتصادی هست. این یه واقعیته که همه جوونا ازش میترسن. و به همین دلیل از اینکه مسئولیت یه خونواده رو به عهده بگیرن، کناره گیری میکنن.
ادامه مطلب
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در
" فردا جلسه آموزشی با موضوعیت انگیزش سازمانی راس ساعت ۸ و نیم صبح همه حضور داشته باشند " این پیغام رو توی گروه یانا گذاشتن و من مرددم که برم یا نه؟ بی فایده است وقتی با دکتر ر حرف میزنم پر انرژی بهم میگه موقع راه رفتن سرتو بالا بگیر !!! آخه من جطور براش توضیح بدهم که من 30 سال عمرمو توی یه خونواده ای مذهبی بودم و بهم گفتند توی خیابان سرت پایین باشه که نگاهت به نامحرم نیفته تا به گگناه نیفتی ؟!؟ بهم میگه نفس عمیق بکش ! شاد باش ، به ظاهرت برس نمیدونه تم
گامبو شدم
گامبو شدم
گامبو شدم
همه میگن عجب بهت ساخته استان جدید و حسابی رنگ و روی تازه پیدا کردی و حتی صدات عوض شده و کاملا معلومه که خوشحالی
و تپلی هم شدی
ولی همه میدونیم که تپلی هم توجیهه! 
گامبو شدم لابد!
خونواده م و بچه ها میگن که گامبویی تو مثل گامبوهای دیگه نیست
گامبوی خوردنیه
چاق و چربی دار نیستی
گوشت داری و ادم دوست داره بکشه همش!
ولی اینها که توجیه نیست!
باید از فردا به جای یه ساعت و نیم، دو ساعت بدوئم.
هم به خاطر گذر سن هست هم به خخاطر دف
تو می خواستی بهترین باشی! بعله قبول دارم که واقعا خواستی اونی باشی که می خوای ولی نتونستی.تو به خودت سخت گرفتی. هرشب قبل از خواب به خودت قول دادی، کلی برنامه ریزی کردی و امیدوار بودی، ولی هرروز همین آش و همین کاسه بود و تو بابت شکستت از خودت متنفر شدی، به خودت توهین کردی و ناراحت شدی و حسرت خوردی.تو روزهای زیادی مثل آدم های افسرده زندگی کردی چون زندگیت اونطور که توی فیلم ها نشون میده و مثل زندگی بقیه آدمهای موفق تو دنیای واقعی میبینی، نبوده. تو
زندگی دو نفره همیشه هم دو نفره نیست، اینجور که فکر کنیم فقط ما
دوتاییم که زندگیمونو با علاقه خالص نسبت بهم میچرخونیم، درواقع خانواده و
فامیل (اونم فامیلای تاثیر گذار) خیلی میتونن روی روابط موثر باشن...چیزی
که در دوران نامزدی و بعدش حتی،رابطه رو ممکنه حساس یا خدشه دار بکنه همین
روابط خونواده ها با هم یا فامیل همدیگه هست... این چندروز یه کنتاکت پیش
اومد بیشتر سوتفاهم بوده ولی چه حس بدی رو تجربه کردم ..... خدا رو شکر خدا
رو شکر وقتی به گوش علی رس
یکی از کارکردهای جشن فارغ التحصیلی آشنایی خونواده هست چون ممکنه ما رومون نشده باشه 2سال بهتون بگیم منتظر باشیم مامانمون بیاد با خودتون و مامانتون حرف بزنه
شما مع الاسف با نیومدنتون میزنید زخمیمون میکنید و نمیذارید زندگی ها تشکیل بشه 
الان تو نیستی من به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟
پ.ن:امروز در این وبلاگ سلسله پست جشن فارغ التحصیلی داریم
سلام
برای مشکلی که دخترم داره من از چندجا سوال کردم و یکی از مراکز کاردرمانی که اکثرا معرفی کردند کاردرمانی پرواز بود و حدود 6-7ماهی که از کاردرمانی جسمی و کاردرمانی ذهنی این مرکز استفاده کردیم نتایج خوبی دریافت کردیم. از اونجایی که انتخاب مرکز خوب برای پیشرفت توانخواهان خیلی مهمه خواستم این مرکز رو معرفی کنم چون هم از لحاظ استاندارد کاری هم ارتباط خوب بین کادر و خونواده ها و هم مدیریت عالی جز مراکز خوب شهرکرد هست.
حتی الان که مراکز بخاطر کر
بعد از پست خانم ابارشی که تاکید ویژه ای به خاطره نویسی داره هر شب سعی می کنم بیام این جا و از اتفاقات خوب روزهام بگم ولی بعضی روزها از زیر کار در میرم موکول می کنم به بعدا
به قول یه دوست این بعدا های من هیچ وقت نمیان
این چند روز یه عالمه فیلم خوب دیدم.
از فیلم هایی که امسال اسکار گرفته بودند تا بعضی فیلم های دیگه
١- کتاب سبز green book- در مورد تبعیض نژادی - زندگی یه پیانیست سیاه پوست- دیالوگ های فوق العاده ای داره
٢- مدرسه شبانه night school- بیشتر شبیه تبلی
"شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است، همه به آن بد می‌گویند، اما همگی آدم‌ها در آن زندگی می‌کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می‌دهند و من در عیان؛ و این است که دیگر گناهکاران به خاطر سادگی ام بر من می‌تازند."
فئودور داستایفسکی
قضیه از اونجا شروع میشه که من یه دختر خاله دارم، در واقع دوقلو بودن ولی غیر همسان، مخصوصا تو اخلاق... هر چقدر خواهرش خوش اخلاق و مهربون و مظلومه، این یکی غ
مرغ مینا (common mynah) یه پرنده باهوش، بانمک و مقلد صدای عالی از خونواده سارها است که نگهداری ازش به عنوان حیوان خانگی توی ایران متداوله. ولی متاسفانه به دلیل نبودن اطلاعات درست در مورد نگهداری از مرغ مینا، بسیاری از اون ها بیمار و تلف میشن.
دلیل محبوبیت نگهداری از مرغ مینا، بیشتر بخاطر قدرت این پرنده در حرف زدن و تقلید صدا هست. در بین پرنده هایی که به عنوان حیوان خانگی توی ایران نگهداری میشن، بعد از کاسکو، مرغ مینا بیشترین توانایی تقلید صدا رو دا
سلام خسته نباشید لطفا راهنمایی کنید: اختلاف من و خواستگارم خیلی زیاده چیکار کنم؟
یه خواستگاری برام اومده که از اقوام دور پدریم هستش و یه سری تفاوت هایی هست که من و نگران کرده . خواهش میکنم لطف کنید راجب تک تک سوالام جواب کامل بدید:
1-تفاوت سنی 8-9 سال من 24 سالم و ایشون هم 32-33 سالشونه به نظرتون این تفاوت سنی میتونه مشکل ساز بشه؟
2-تفاوت زیاد طبقاتی ما یه خونواده سطح متوسط هستیم ولی خانواده ایشون وضع مالی خیلی مرفهی دارن .به نظرتون این مشکل ساز میش
دلم برای دهه فجرای دوره ابتدایی تنگ شده. 
اون شور و شوقی که بچه‌ها داشتن برای سرود و دکلمه و از همه بیشتر برای نمایش. چنان پدیده جذابی بود برامون که الان که بهش فکر می‌کنم مسخره به نظر میاد. این‌که یه نفر کت‌شلوار داداششو بپوشه و موهاشو جمع کنه زیر کلاه و برای خودش سبیل بکشه، اون یکی کت‌دامن تنش کنه و آرایش کنه و... 
خیلی هم چرت بودن. یعنی الان که بهشون فکر می‌کنم و یه سری دیالوگ یادم میاد، از خودم می‌پرسم که "واقعا چه‌طور این چیزا به نظرت خن
۱-به یه بک پک تراول دور دنیا با یه گروه دوستداشتنی و خفن برم.
۲-در مورد دین زرتشت و ایران باستان یه عالمه اطلاعات کسب کنم.
۳-خونه ی مستقل خودمو داشته باشم.
۴-یه دبیرستان بزرگ برای بچه های بی بضاعت بسازم و همه ی هزینه های تحصیلی شونو خودم تقبل کنم.
۵-رمان کوتاهی که دارم روش کار میکنم رو چاپ کنم.
۶-یه موتور سنگین خفن داشته باشم‌.
۷-رتبه ی کنکورم تک رقمی بشه :)
۸-«سین» رو پیدا کنم.
۹-تو شیراز یه عمارت بزرگ با سبک کاملا ایرانی واسه خونواده بسازم که همه م
آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم 
خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید 
حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟
بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!
د آخه چه ربطی داره بشر 
هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش 
حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیت
سلام
این چالشا خیلی سخته همیشه!
من تا 20 روز دیگه هم ایده ای ندارم چیکار میخوام بکنم انقدر همیشه کارام رو یه دفعه ای و یهویی و افراط و تفریطی انجام میدم. 
ولی یه چیزی رو مطمعنم، تا 20 سال دیگه حتما گواهینامه ام رو گرفتم! 
یه خل و چلی مثل خودمم پیدا کردم از این سینگلی در اومدم، که بیچاره خونواده، باید دو تامون رو تحمل کنن به جای یه دونه.
بیچاره ها فکر میکردن که میرم یه دختر پیدا میکنم سر و سامون میگیرم ولی نمیدونستن که اینجوری میشه :))
 
ولی آخرش را
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
یه مصاحبه از مسعود کیمیایی میدیدم، فکر میکنم حسین دهباشی باهاش مصاحبه کرده بود، آره ، برنامه اینترنتی خشت خام1 بود.
یه جایی کیمیایی میگه... تو وایسادی تنها هنوز داری میگی معرفت، خونواده، عشق، رفاقت اونوقت بقیه از کنارت رد میشن بهت میخندن،  دهباشی میگه پس چرا هنوز همینا رو میگین؟ کیمیایی میگه چون میدونم درسته. کی میتونه بگه خونواده درست نیست، عشق درست نیست، معرفت درست نیست؟ دهباشی میگه تجربه میگه وقتی دست رفیقتو ده بار گرفتی  و باز در حقت نا
من یه پیج هم دارم که خونوادگیه و این حرفا ولی بازم کلی از رفیقام اونجا هم هستن
بعد از این ۲ روزه که را ب را داریم بابا لایک میکنیم و این حرفا نصفش عکس پسر عممه :/
این پسر عمه ما یه دختر داره کلا از من ۸ روز کوچیک تره بعد نمیدونم چرا ولی کلی چششون دنبال زندگی بقیه س اللخصوص ما :/
چون هم پسر عمم و بابام هم سنن هم ما و این حرفا -_-
مامانم میگه تو که یه پست هم نذاشتی حداقل یه استوری بزار تبریک بگو
میگم مادر من بزار اون خودشو تیکه پاره کنه اونور
هم کل خاندا
چنددقیقه‌ای می‌شد که شب شده‌بود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده می‌آمدیم که گفت: «امروز بیش‌تر شبیه خواب بود برام.» راست می‌گفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چه‌قدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقات‌ش را خواب دیده‌بودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شده‌بودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کله‌پاچه‌فروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معت
دیروز درمورد آدمهایی گفتم که هم ازشون لذت می برم هم ازشون متنفرم. امروز دقت کردم این دقیقن حس من به تموم آدمها و اشیا اطرافمه. وقتی بهم لذت و حس خوب هدیه می کنند بابت این تنفر احساس بی انصافی و نامردی می کنم، یجورایی قدرنشناسی من رو می رسونه. چون وقتی بهش فکر می کنم اگه به یکی خوبی کنم و ته دلش، دوست داشته باشه آخرین باری باشه که منو می بینه به شدت عصبانی میشم، حس می کنم این آدم لیاقت خوبی نداره و چیزی در دنیا جز تنهایی شایسته او نیست... 
وقتی بید
سال ۹۸ برای من فجیع تموم شد.قبول نشدم تو امتحان های مختلف ، و هر کدوم هم کتبیش رو قبول شدم مثل نیروگاه اتمی و نیروگاه قشم توی مصاحبش رد شدم  و این خیلی بهم آسیب زد.وضعیت کرونا هم که دیگه گفتن نداره.منم هی سرفه میکنم یه خورده هم سرما خوردم ولی ۲۰ روزه همینجوریه و مشکل خاصی ندارم به جز سرفه های خشکی که همیشه بعد از سرماخوردگی تا یکی دو ماه همراهم بوده.
دیشب اومدم شیراز در آغوش خونواده البته هنوز به صورت رسمی از کارم استعفا ندادم.ایشالله پروژه که
سلام
یکی از کیس های جالبی که اینجا دیدم رو میخواستم براتون بنویسم.
یه خانمه هست که تو کلیسا میاد. همیشه باهاش یه بچه هه هست که مشکل شنوایی و آتیسم داره و یه دختر بچه هم هست که رنگ پوستش یکم تیره میزنه. منظورم اینه که این که یه بچه سفید و یه بچه نسبتا غیر سفید داشته باشه یکم برام عجیب بود و این که تنها میاد.
چند روز پیش یه اتفاقی افتاد و ایشون رو یه جایی از نزدیک دیدم. خانم جالبیه با این که حدود 35 اینا میزنه ولی شبیه 20 ساله ها حرف میزد. از دوستم که به
همه ی نوشته هام رو پیش نویس کردم. همه چیز چه خوب چه بد گذشته و من تمامش رو توی گذاشته جا میذارم و درس هایی که ازش گرفتم رو تو قلب و ذهنم نگهداری میکنم.
شاید بگید خیلی دیوونه م اما خوب شد که امسال نشد و دوباره قراره یه سال دیگه هم تلاش کنم . 
خوشحالم بابت درسایی که گرفتم و قراره بگیرم.
خوشحالم از اینکه فهمیدم برای خانواده م خیلی مهمم فارغ از نتیجه.
دلم آشوبه بابت وقت های از دست رفته و کم کاریام اما هرچه زودتر تلاش میکنم احیا بشم . الان وقت این کار ها
paa 2009: خیلی ناراحت کننده است که این فیلم انقدر مهجور باقی مونده که یه زیرنویس فارسی براش پیدا نمی شه. اگه خواستید دانلود کنید دو زبانه دانلودش بکنید و اونجاهایی که دوبله نشده رو با زیرنویس انگلیسی تماشا بکنید. حیف من دو زبانه اش رو دانلود نکرده بودم :( دوبله فارسیش خوبه. طنزش قشنگ دراومده. این فیلمو قبلا تو تلویزیون دیده بودیم و تماشاش یه جور خاطره بازی بود. حالا داستانش: دو نفر عاشق هم می شن و دختر باردار می شه؛ پسر بچه رو نمی خواد و دلش می خواد
تاریخ دوباره تکرار میشه. اما این بار پست ها رو بی رحمانه دیلیت نمیکنم. نزدیک به سیصد تا پست رو دونه دونه به حالت پیش نویس درمیارم و په اولینش که میرسم، دست نگه میدارم. برای اینکه بدونم دو سه سال یک بار این اتفاق میوفته و من گرچه خوشحالم از اینکه خاطرات زیادی رو اینجا ثبت کردم، اما قدرت مرور همه ش رو ندارم. قدرت مرورش رو ندارم و الان دیگه دل پاک کردنش رو هم ندارم. و آره من همونم که یک روزی وبلاگ بروکلیِ آب پز رو، چند سال بعد ترمه طلا و چند سال بعد ن
بسم الله الرحمن الرحیم
از وقتی سوار ماشین شدیم دیدم اخماش توی همه و یه گارد خاصی داره. همسفر رو میگم. چهره ی گرفتش نشون میداد که توی مهمونی از یه چیزی ناراحت شده. مسیر خیلی مساعد نبود تا گره ی دلش رو باز کنم و صبر کردم تا رسیدیم خونه.
هرچی پرسیدم چی شده نگفت. مثل همه ی خانم ها که نمیگن. منم هی اصرار کردم. مثل همه ی مردا که اصرار میکنن تا عقده ی دل همسفرشون رو باز کنن.  باید اصرار کنیم و بپرسیم. اصرار کردم. رها نکردم تا گفت.
گفت که تحمل وضعیت خونوادم
زر زده هرکی گفته. جسارتا :)
بعضی از کارشناس ها میگن انقد به پسرها فشار نیارین که تو مردی نباید ناله کنی، نباید از خودت نقطه ضعف نشون بدی، باید همیشه مثل کوه باشی و جایی برای استراحت و درد دل نیست. میگن مردها هم گاهی نیاز دارن درد دل کنن و از مشکلاتشون صحبت کنن.
ولی چرت گفتن.
من امشب امتحان کردم.
- یه مشکلی رو با خونواده در میون میذاری
- حالا دوتا مشکل داری!
تا قبل این یه فشار عصبی روم بود به یک علت بیرونی. الان صرفا مامان بابامم ناراحتن که من ناراحت
گاهی وقتا احساسات انقدر ضد و نقیض میشن که نمی دونم باید کدوم رو به عنوان اصلی انتخاب کنم. اینجور مواقع وقتی خونواده م چند نفری بهم هجوم میارن و می خوان یه تصمیم قاطع بگیرم واقعن دلم می خواد تکه تکه شون کنم. من از کجا بدونم زندگی توی یه شهر دیگه رو دوست دارم یا نه؟
بدم میاد که تو همین موقعیت هزارتا احتمال مزخرف ریخته میشه وسط که نمی دونی واسه کدوم زار بزنی. حتی نوشتن مزایا و ضررها هم فایده ای نداره وقتی نمی دونی کدوم واست مهم تره. انتخاب کردن و تص
قبلن اینطور نبودم ولی جدیدن خیلی معده احساساتی ای پیدا کردم، از این کلاسا نداشتم و هر چی دم دستم بود می خوردم اما این چندوقته دچار بی اشتهایی میشم، یعنی تا صحنه دردناکی می بینم یا چیزی ناخوشایند می شنوم یهو معدم برچسب closed روی خودش می زنه و دیگه هیچی قبول نمی کنه. دلیل بی اشتهایی الانم ون گوکه. وقتی می خوام غذا بخورم یاد معدنچیایی که واسه یه تیکه نون و یه نیم فنجون قهوه جونشون رو کف دستشون می ذاشتن و تو قعر زمین با گازهای سمی و گرمای شدید دست و پ
خصوصیات اخلاقی سگ پامرانینسگ پامرانین معمولا با یکی از اعضای خونواده پیوند عاطفی عمیقی برقرار میکنهولی با این حال انتخاب مناسبی برای کسانی که دفعه اولشونه میخوان سگ نگهداری کنن، نیست.همونطور که قبلا هم گفتیم سگ پامرانین با اینکه سگ کوچکی هستولی ویژگی های اخلاقی سگ های نژاد بزرگ رو داره! برای مثال خیلی شجاع و برون گرا و مغروره.یکی از خصوصیات اخلاقی سگ پامرانین هوش بالای پامرانین ها هست که باعث شده آموزش به این نژاد از سن کم ضروری باشه.در غی
چنددقیقه‌ای می‌شد که شب شده‌بود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده می‌آمدیم که گفت: «امروز بیش‌تر شبیه خواب بود برام.» راست می‌گفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چه‌قدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقات‌ش را خواب دیده‌بودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شده‌بودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کله‌پاچه‌فروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معت
خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.
با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:
_مگه نگفتم از افسون نور استف
هوا را میبینی؟؟؟؟تکلیفش با خودش معلوم نیست....می‌بارد....نمی‌بارد...گرم است.....
سرد است.....طوفان میکند... می‌سوزاند....درست مثل تو....
یک ناپایداری مطلق.........
علی قاضی نظام
//////////////////
پ.ن1:
بعد از ظهری توئیت زده بودم که:
"کاش میشد امروز نرم سرکار بشدت نه حال دارم نه میتونم فکر کنم
برم بازده خاصی نخواهم داشت احتمالا :/ " 
ی خورده بعد ترش در حالی که کشون کشون خودم رو به در دانشگاه میرسوندم تا برم سرکار تو راه نوشتم که 
"کاشکی من با **** بودم و الانا میومد پیش
اولین تبریک رو اپراتور شرکتی که سیم‌کارتم رو ازش گرفتم بهم گفت، هفته پیش تقریبا، وقتیکه زنگ زدم تا رمز پیام تلفنیام رو بپرسم و برای تایید هویت تاریخ تولدم رو پرسید... دومین نفر زهرا بود که یه روز جلوتر تبریک گفت و باعث شد باقی بچه هام تبریکاشونو روونه کنن!
بعد خونواده بودن، و این بین سه نفر که واقعا فکر نمیکردم بعد یکسال یادشون مونده باشه! پیر، دوست پلژیکی‌م که تا حالا همو از نزدیک ندیدیم! باران که باز امسال شگفت زده و شرمنده کرد❤️ و هم خونه
سلام  به دوستان
من همیشه تو ذهنم این سؤاله که پسرا چجوری وقتی از کسی خوششون میاد برای ازدواج این موضوع رو توی خونواده شون مطرح میکنن.
دلم میخواد آقا پسرای عزیز تجربه هاشونو در این مورد بنویسن .ضمنا اگه خانما هم این تجربه رو از برادرهاشون دارن از شنیدن نظراتشون خوشحال میشم.به طور کلی چطوری برای اولین بار میگن زن میخوام؟یا مثلا فلانیو میخوام؟
سؤال دوممم این که ؛
واقعا مادرها و خواهرهای ایرانی چرا تا این حد با پسرشون در مورد انتخابش اختلاف سلی
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
طی چند ماه اول پس از زایمان که برای تطبیق با شرایط جدید در تلاش هستیم - شرایطی که مملو از فراز و نشیب است - ، باید به نیاز های خود ( وقت شخصی ) نیز توجه داشته باشیم تا از تلاطم های عاطفی پس از زایمان در امان بمانیم
پدر و مادر شدن به این معنا نیست که شما سلامت جسمی عاطفی و روانی خود را به فراموشی بسپارید. 
باید خوب و بموقع غذا بخورید. خواب کافی داشته باشید خود را در خانه زندانی نکنید زیرا بدون تردید پدر و مادر شدن. وشی برای خودکشی نیست
 
پدر و مادر ش
تابستان ۹۸ به خنک‌ترین شهرهای ایران سفر کنید.
نام تابستون یادآور گرمای طاقت‌فرسا و تعطیلی مدرسه‌هاست. تو این فصل، اکثر خونواده‌ها دغدغه برنامه‌ریزی برای سفر و دارند. و بیشتر آنها راه شمال و در پیش می‌گیرند. با اینکه شمال کشور یکی از زیباترین مناطق ایران به حساب میاد، ولی
ادامه مطلب
ساندکلادو واز میکنم تو کامپیوتر، ساند کلا دایره المعارف غمه، یه آهنگایی توش پیدا میشه که هیچی. از شانس بدم، آهنگی میاد که توش میخونه دسِ چشات دِلِی دِلِی شعر یادُم رفت، تو موهات دست، دلی دلی شعر یادم رفت، مییُم تا نزدیکِ لبات، دلی شعر یادم رفت، آخ به قربونِ چشات و من اینجا قفل میکنم، که شاعر گویی توصیفی بیش از حد از درون من کرده. بگذریم. خونواده‌ی والدم داره به شکلِ داغونی به سمت اضمحلال میره، یه ساختمون آتیش گرفته که هر لحظه انتظارِ سقوطش
دوس نداره اشک دخترشو ببینه...
شاید برای اولین بار، دیروز فهمیدن که من واقعا چی میخوام...
که همیشه به جای مسافراتا و تیپ و قیافه های لاکچری بعضیا، به چارتا لوح تقدیر که روش نوشته "فرهیخته ی گرامی..." غبطه خوردم...
با اینکه به نظر خودش خالیه، ولی من آرزو داشتم جای اون باشم...مریدشم یه جورایی
میدونین قشنگ ترین قسمت بحث دیروزمون چی بود؟!
اینکه گفت "بزرگترین شانس زندگی من، مامانته :) "
عشق موج میزد بینشون...
اینکه گفت من به داشتن همه‌تون افتخار میکنم...
با
نویسنده: لوییس لوری / ناشر: افق / تعداد صفحات: 144                 دسته بندی: کتاب های کودک و نوجوان، ادبیات داستانی
 اینبار هم معرفی کتابی در سبک داستانی رو داریم که برنده ی جایزه ی نیوبری در سال 1990 شده. جریان اون مربوط به جنگ جهانی دوم میشه. داستان درباره ی زندگیه دختری 10 ساله به نام آنه مری هست که به همراه مادر و پدر و خواهر کوچکش در دانمارک زندگی میکنند. آنه دوستی به نام آلن داره که با پدر و مادرش در دانمارک هستند. 3 ساله که دانمارک در اشغال آلمانی
گمونم همین که نمدونم امروز روزِ چندمه نشونه خوبیه. هر چند خودم هم متوجه نمیشه روزا چجوری شب میشن و شبا تموم میشن و صب میشن.
حالا نشستم و اون فِلَش لعنتی به تلویزیونه، عادت کردم به شکسته شدن سکوت خونه با موزیک. بدون این یه نمه صدا هم احتمال جنون میره! دسته گل نرگسی که برای خودم خریدم پژمرده شده و دیگه بویی نداره. چایِ یخ کرده سیاه شده میخورم، هایپ و نوشابه و خرت و پرت و گاهی گوش خودم رو میگیرم و مجبور میکنم خودمو به خوندن یه مبحث. گاهی هم همینجا چ
امروز تقریباً آخرین روز کاریم توی دفتر قبلی بود. (سه‌شنبه مرخصی گرفتم و از چهارشنبه هم که منتقل میشم جای جدید) یه حس دوگانه‌ای دارم... حس غمِ دوری از کسانی که توی سه سال گذشته بیشتر از محیا و خونواده و بقیه دیدمشون. کسانی که باهاشون زندگی کردم رسماً.از نود و پنج من هر روز خونه رو به مقصد شغل فعلی ترک کردم. هر شب بعد از غروب آفتاب برگشتم خونه. یعنی سه سال و دو ماه، یعنی سی و هشت ماه، یعنی بیشتر از هزاروصد روز بیشتر از ده ساعت توی این دفتر بودم.قطعا
این تصویر در پایان یکی از جلسات تدریس خاطره‌انگیز ثبت شد.
یکی از جلسات کلاس حقوق مدنی 3. بحث در خصوص شروط ضمن عقدی بود که مخالف مقتضای ثانوی یا مقتضای آمره‌ی عقد هستن. به عنوان مثال از چنین شروطی ماده‌ی 1105 قانون مدنی بیان شد که میگه توی عقد نکاح، مرد، عنوان ریاست خونواده رو بر عهده داره و این هم حق و هم تکلیف مرد هست.
همین ماده، کافی بود تا ماشه‌ی بحث بسیار پر حرارت و پر دامنه‌ای رو بچکونه که از حقوق زن در اسلام شروع می‌شد و به کار کردن زن در ب
سلام. اول بگم که این پست بیشتر یه جمع‌بندیه برای خودم :)

با نگاهی به بولت ژورنال مرداد درمی‌یابیم که:
۱) پیرو حرفایی که تو این پست با هم زدیم، سعی کردم یه کم صبرمو بیشتر کنم و سر هر چیز کوچیکی عصبی نشم و جواب ندم. تا جایی که حواسم به واکنش‌هام بود یه علامت می‌زدم براشون. قطعا الان ۱۸۰ درجه عوض نشدم، حتی شاید ۹۰ درجه هم عوض نشده باشم! ولی حس می‌کنم یه ذره راحت‌تر می‌تونم خودمو کنترل کنم و سکوت کنم جاهایی که باید. (مرسی جدا از نظرات‌تون توی او
سلام. اول بگم که این پست بیشتر یه جمع‌بندیه برای خودم :)

با نگاهی به بولت ژورنال مرداد درمی‌یابیم که:
۱) پیرو حرفایی که تو این پست با هم زدیم، سعی کردم یه کم صبرمو بیشتر کنم و سر هر چیز کوچیکی عصبی نشم و جواب ندم. تا جایی که حواسم به واکنش‌هام بود یه علامت می‌زدم براشون. قطعا الان ۱۸۰ درجه عوض نشدم، حتی شاید ۹۰ درجه هم عوض نشده باشم! ولی حس می‌کنم یه ذره راحت‌تر می‌تونم خودمو کنترل کنم و سکوت کنم جاهایی که باید. (مرسی جدا از نظرات‌تون توی او
یکم. تنبلی، سستی، لمیدن و انفعال کلماتی هستن که «ابلوموف» و «ابلومویسم» رو به‌خوبی توصیف می‌کنن.
ابلوموف شاه‌کار ایوان گُنچارُف نویسنده‌ی روسه که حدود صدوچهل سال پیش نوشته شده؛ اما به هیچ عنوان بوی کهنگی نمی‌ده. برعکس، زبان هجوآمیز، طنازانه و گاهی طعنه‌زن، توصیفات دقیق، باریک‌بینانه و باجزئیات زیاد و خمیرمایه‌ی داستان - ابلومویسم - رمان رو حسابی خوندنی و جذاب کرده؛ مضاف بر این‌که مترجم خبره و کاربلدی مثل سروش حبیبی ترجمه‌ش کرده با
بعضی وقتا که دارم فکر میکنم، خیلی عادی بدون هیچ شرایط خاصی، چیز های کاملا بدیهی خیلی خیلی عجیب میشم برام در حالی که اصلا نمیتونم درکشون کنم. مثلا اینکه من یه اسم دارم که صاحب اون اسمم. ان هر بار که بهم یاد آوری میشه مثل یه تلنگر مور مورم میکنه نمیدونم چرا ولی واقعا حس خوبی داره وقتی یه چیز خیلی خیلی عادی تو زندگیت یه دفعه اینقدر مورد توجه قرار میگیره. امروز به این فکر میکردم که ما ها بچه دار میشیم چرا بچه هامون رو پیش خودمون نگه میداریم؟ نباید
بسمه تعالی
 
امروز رو می‌تونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم می‌خواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گه‌گاه که دلم می‌گیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی می‌خوام؟
وسط راهم که داشتم می‌رفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستا
1- چیزی نخرید!بیشتر این بچه ها رو خونواده هاشون روزانه اجاره میدن. پولی که به اونها میدین و تموم کردن چیزایی که دستشونه باعث نمیشه اونا رو زودتر بفرستن خونه. به محض تموم شدن یه بسته چسب یکی دیگه میدن که بفروشه2- بهشون بی اعتنایی نکنین!نادیده نگیرینشون. بی اعتنا نباشین. راتونو نکشین و نرین. شیشه ماشین رو ندین بالا. این کارا باعث میشه اون بچه با تنفر از اجتماع برگ بشه. صبور باشین و توضیح بدین که اون وسیله رو لازم ندارن. خشونت به خرج ندین. اون بچه بز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها